مولوی معتقد است انسان تنها وقتی که یاری همساز و همنوا داشته باشد میتواند گفتنیهایش را بگوید و به خلاقیت دست یابد.آدمی اگر مخاطبی همدل و همدرد نداشته باشد دچار بیچارگی میگردد و علیرغم هایوهوی احتمالی دیگر از بازنمایی هویت حقیقی خویش و آشکارسازی مکنوناتش باز میماند.
با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا بینوا شد گرچه دارد صد نوا
(دفتر اوّل؛بیت 29و28)
البته شاید درست نباشد که ما ضرورت وجود یک همزبان برای شکوفایی و خلاقیت انسان را تنها در وجود یک دوست، همسر، همکار یا شاگرد که واقعاً نزدیک یا در دسترس ما است محدود کنیم. چه بسا هنرمندانی که برای مخاطبان فهیم و مشتاق اما خیالی به خلق اثر پرداخته باشند. در هرحال، انسان محتاج مخاطب است. مخاطبی که او را به حرف بیاورد؛ خواه مخاطبی ملموس و در دسترس و خواه مخاطبی در فراسو!
ما باید همزبان خویش را بیابیم و اگر نیافتیم، همزبانی برای خویش بیافرینیم.مولوی خود تا آنجا سخنانش را مدیون مخاطبان حقیقی و همدلش میداند که فیالمثل خطاب به حسامالدین میگوید:
گردن این مثنوی را بستهای میکشی آنسوی که دانستهای
همه هنرها و مصنوعات و تولیدات بشری برای مخاطب یا مصرفکننده هستند. اگر خلق سینمای بی مخاطب،تئاتر بیتماشاگر،کتاب بیخواننده،کالای بی خریدار عملی پوچ و بلاهتبار است، هنر زیستن و پیشه زندگی نیز بدون مخاطبی درّاک و دردآشنا هرگز نمیتواند معنا داشته باشد. یکی از معانی معنای زندگی این است که ما برای زیستن خویش مخاطب و همسخنی داشته باشیم که هم ما را به سخن بیاورد و هم ترس از رنجش او و سودای ستایش او سخنان ما را ویرایش یا پیرایش کند. قاعدتاً مقصود از سخن، تنها حرفی نیست که بر زبان میآید بلکه حرفهای است که ما در زندگی پیش میگیریم یا سبک، روش یا گفتمانی است که بر زیستن ما حاکم میشود.
امیدوارم این نکته نما به همین روش ادامه داشته باشه
ممنون